گروه اجتماعي -منيژه جعفري:خروسخوان تا پاسي از شب ميشكند، ميشكند و باز هم ميشكند، ... كله قندهاي سفيد و شيرين را ميشكند تا من و تو دهانمان شيرين شود، ولي تمام كلهقندهاي دنيا هم نميتواند كامش را شيرين كند. به ياد ميآورد كه روزي ميخواست خلبان شود. ولي حالا با ديدن هواپيماهايي كه هر چند دقيقه در آسمان جنوب تهران قبل از فرود ظاهر ميشوند، تنها لبخند تلخي بر لبانش مينشيند. «علي كوچك» خيلي تنهاست... ولي نه تنها نيست. چرا كه زير آسمان خاكستري شهرش، عليها فال ميفروشند، عليها واكس ميزنند، عليها در كارگاههاي مكانيكي و تراشكاري عمرشان را هدر ميدهند. ولي نه، انگار علي كوچك تنهاست چرا كه بياميد است، بيآرزو است، بيكس است. او كودك است، ولي كودكي نميكند، بازي نميكند، درس نميخواند، ميشكند، ميشكند و باز هم ميشكند...
...